چشم هایم هیچ برقی نداشت و تمامش اثر رفتار و حرف های نیما بود... نیما مرا کشته بود... دوباره و این بار حتی دردناک تر از دفعه ی قبل بود... این بار که می خواستم با تمام قوا مقابلش بایستم اما او باز هم توانسته بود زهرش را به من بریزد. تمام مرا خورد کرده بود و ویران شده بودم. تمام قوایی که برای مقابله با او جمع کرده بودم، انگار باد هوا بود؛ چرا که او توانسته بود نیش زهراگینش را در تن من فرو کند و من مانند گذشته، با زهرش سازگاری می کردم... مجبور بودم... پای آبرویم وسط بود... اشک از گوشه ی پلکم چکید... در قلبم خدا را صدا می زدم... چشمانم از اشک پر و خالی می شدند اما ته تهش باز هم می دانستم چاره ای برایم نیست... چیزی که قرار است بشود، چیزی که در سرنوشت و تقدیرت است، بی شک اتفاق می افتد. کاش می شد اتفاقی برای نیما بی افتد و روز تولدش سر به نیست شود اما آن قدر سگ جان بود که با تمام تلاشی که برای کشتنش کردم، باز هم زنده ماند و در گذشته آزارم داد و در حال هم... ولی نیما نباید بمیرد... باید بماند و تا آخر عمر تقاص تمام بلاهایی که سر هیچ بر سر من آورده را بدهد... مگر من چه گناهی کرده بودم؟ فقط چون نیماعاشقم شده بود و پانیذ و فرزام عاشق هم بودند و من عاشق فرزام باید این گونه می شد؟ من باید فدا می شدم تا آن دو بهم برسند؟ من با عشق آن دو کاری نداشتم. مرگ بر عشقی که پای تا پایش نجاست باشد... عشق فرزام و پانیذ پاک نبود. عشق من هم نبوده و نیست... من هم پاک نبودم... هنوز که هنوز است با وجود اینکه شوهر دارم و فرزام همسر، هنوز هم عاشقانه فرزام را می پرستم و با اینکه اگر او مرا کنار نمی گذاشت شاید این اتفاقات نمی افتاد، نمی توانم فرزام را مقصر ماجرا کنم... مقصر اصلی خ برشی از رمان گاهی نویسنده عاطفه نیک طلب...
ادامه مطلبما را در سایت برشی از رمان گاهی نویسنده عاطفه نیک طلب دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 6491 بازدید : 80 تاريخ : پنجشنبه 16 تير 1401 ساعت: 10:58